08/26
1403
داغون، پرتوپلا و سیگار بدست لب بلوار نشسته بود نشستم جفتش و گفتم چیه این پاییز لعنتی همه نیومده میرن و تو تهش تنهایی! گفت همه رفتنیان ولی دیر و زود داره بستگی به محل اقامتشون داره، باصفا باشی بیشتر میمونن...
گفتم دمت گرم حالا ما بیصفا؟ گفت جای باصفا هم آدم باصفا میخواد...
گفتم تهش چی؟ اینجوری که هرکی میاد و میره یه خط و لکی، ضربهای میزنه میره چیزی از صفای ما نمیمونه دیگه؟!
گفت قیمتی که باشی هر آدم ارزونی نمیتونه اقامت بگیره
گفتم ایبابا همینجوریشم خواهان نداریم که
گفت جنس خوب رو زمین نمیمونه...
گفتم من اصلا از پاییز متنفرم کاش بهار زودتر برسه
گفت قبل از بهار زمستونه پسر! پاییز سختت میکنه که بوران زمستون رو دووم بیاری جوجه تا پوست سخت تخمشو نشکنه به دنیا نمیاد...
گفتم دستت درد نکنه حالا ما دیگه جوجه شدیم؟!
گفت هر خروسی یه روزی جوجه بوده بیشتر که بخوری قویتر میشی و دیگه بیحس میشی واسه جدیدیهاش! زخم رو میگم...
گفتم اصن کو تا بهار؟! زمستون رو چیکار کنیم؟! دووم نیارم چی میشه؟! تو میگی چیکار کنم؟!
ته سیگارشو زیر پاش له کرد و یکی دیگه روشن کرد با چشای خشک و بی روحش به چشام خیره شد حرفشو نگفته خورد و رفت...
گفتم نرو، جواب ندادیا...
برگشت و به پاکت سیگار کنار بلوار اشاره کرد داخلش یه دستنوشته کاهی و قدیمی مچاله شده بود بازش کردم و سخت میشد خوندش:
" بهار زاییده فکر ماست برای تحمل این زندگی زمستونی! اینجا همیشه زمستونه... "