02/5
1403
با رفتن هر آدمی، بخشی از كیفیت سبك زندگی ما تغییر می كند. چیزی به نام تنهایی ناب وجود ندارد؛ لااقل درین جهان وجود ندارد. ما و شخصیت و افكار و رفتار و سبك زندگی مان، چیزی نیستیم جز انتگرال اجزائی كه تكه تكه از این ور و آن ور، از اینجا و آنجا، از عمرو و زید، خواسته و ناخواسته، در ما جمع شده است.
بسیار پیش می آید كه می بینیم حتی در خلوتترین خلوتهامان هم، زمزمه ها و فكرهایمان، متاثر از "دیگری" به ظاهر فراموش شده ای است كه روزگاری پیش، چند صباحی را با او سپری كرده ایم. اما دقیقا در همان لحظه، در همان لحظه ای كه "صورت" زندگی مان تغییری نكرده، یادمان می افتد كه دیگری موردنظر، در آن روزگار كذایی، چقدر پررنگ تر و كاری تر حضور داشته در كالبد زندگی.
من كتاب می خوانم، اما كسی را داشته ام كه وقتی بود، شاید به خاطر همان بودنش، بیشتر و دیوانه وارتر كتاب می خواندم. من فیلم می بینم اما كسی در گوشه ای از زندگی ام بوده است كه فیلم دیدن در كنارش معنا و مفهوم دیگری داشته است. من اهل كوبیده و میگوام. اما نمی توانم انكار كنم كسی را كه فقدانش، انگیزه هایم برای بلعیدن تكه های نان چرب و تخم مرغ های روی میگو را به حداقل رسانده است. من قهوه می خورم، اما همنشینی كسی را تجربه كرده ام كه نوشیدن قهوه با او طعم دیگری داشته است.
من احتمالا باز هم "دوست" خواهم داشت، اما كسی در حوالی دوست داشتنهایم بوده است كه آخ. من اهل بحث های جدی و فكری چندین ساعته ام، اما فراموش نمی كنم كه با رفتن یكی از همان آدمها، نه كیفیت بحثهایم همان گونه مانده و نه كمیتش.
حتی گاهی آدم رقصم؛ اما نبودن كسی كه روزگاری برایش در میهمانی شلنگ تخته می انداخته ام، چرخاندن ولنگار دست ها در آسمان و كوبیدن ریتمیك پاها روی زمین را برایم از معنا تهی كرده است.
سرجمع این سلسله ی در هم تنیدهی جزئیات، جزئیاتی كه یك سرشان متصل است به كسانی كه روزی، جایی، نفس به نفسشان بوده ایم، همان چیزی است كه اسمش را می گذاریم سبك زندگی.
خودخواهانه اگر بخواهم تحلیل كنم، تلاش ما برای نگاه داشتن دیگران در كنار خودمان، در بهترین شرایط، چیزی نیست جز تلاش برای حفظ بقایای آن گونه ای از زندگی كه به آن دل بسته ایم و در متوسط ترین شرایط، كوشش برای جلوگیری از تغییر چیزی كه بدان "عادت" كرده ایم.
بعد از آن آدمها، اگر صرفا مقلدانی نبوده باشیم كه ادا در می آورده ایم، احتمالا باز هم كتاب خواهیم خواند، فیلم خواهیم دید، كوبیده و میگو به بدن خواهیم زد، قهوه خواهیم نوشید، بر سر انتخابات و ویتگنشتاین و سعدی و "خبر ویژه"های كیهان بحث خواهیم كرد، دوست خواهیم داشت و احتمالا، به احتمال زیاد، خواهیم رقصید. اما چیزی كه این وسط حسرتش را خواهیم خورد، چیزی نیست جز "كیفیت".
كیفیت همان عنصری است كه سبك زندگی ما را تغییر می دهد؛ حتی اگر چارچوبهایش به همان گونه ای باقی بماند كه پیش از این بود.
از بیرون كه نگاهمان كنند خواهند گفت: "این كه زندگی اش فرقی نكرد؛ اتفاقا برایش بهتر شد؛ سر و مر و گنده كتاب می خواند و فیلم می بیند و كوبیده می لمباند و می رقصد. وضع جیبش هم كه توپ شده. دورش هم كه شلوغتر است. پس خوشی زیر دلش را غلغلك داده". اما نخواهند دانست كه این اندوه، این ملال، جنسش هراس از آینده و پناه بردن به گذشته موهومی كه قرار است امنیت بیافریند و از هیبت ناشناخته ها مصونمان بدارد نیست. پوست آدمیزاد كلفت تر از این حرف هاست. كنار می آید؛ با همه چیز كنار می آید. ما نمی میریم. دق نمی كنیم. حتی زندگیمان را با رفتن كسی تعطیل نمی كنیم. شاید هم موفقتر و پیروزتر، دروازه های فردا را فتح كنیم. اما لا و لوی این زیستن ها و موفقیت ها و پیروزی ها و قهوه خوردن ها و رقصیدن ها و دوست داشتن ها، پنهان و یواشكی، یاد آن كیفیت از دست رفته می افتیم، انگشتهای پایمان گر می گیرد، قلبمان مچاله می شود، پلكمان خیس می شود، نفسمان بند می آید و در جواب دیگریِ دیگری كه در برابرمان ایستاده و می پرسد: "چی شد؟"، می گوییم: "هیچی عزیزم، هیچی".
منبع: فیسبوک حمیدرضا ابک